جدول جو
جدول جو

معنی شب شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

شب شکستن
(خُ دَ)
شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) :
شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو
شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست.
رکنای مسیح
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن، آزرده ساختن، ناامید کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ ءَ)
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
کاروانسرای سنگی، ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب ماهان و 25 هزارگزی شوسۀ کرمان به بم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ کَ / کِ دَ)
پراکنده کردن صف. منهزم کردن صفوف دشمنان. درهم شکستن صف:
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند.
مولوی.
رجوع به صف و صف شکن شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن:
سگالید هر کار وزآن پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید.
نظامی.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدی.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی.
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه می شد ز دست.
مولوی.
، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ گِ رِ تَ)
خرد کردن شکر. ساییدن شکر. شکستن شکر را برای خوردن، چنانکه طوطی. (یادداشت مؤلف) :
خندۀ طوطی لب شکّر شکست
قهقهه ای بر دهن کبک بست.
نظامی.
از من به عشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد.
سعدی.
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیندوقتی که در کلامی.
سعدی.
، کنایه است از سخن بسیار شیرین و دلپسند گفتن. سخت خوش ادا کردن کلمات. عظیم فصاحت داشتن. (یادداشت مؤلف) :
چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و رجوع به شکرشکن شود.
- شکر و قند شکستن، کنایه است از شیرین سخنی کردن. (آنندراج) :
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم.
بابافغانی تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ کَ دَ)
کنایه از پی گم کردن. (آنندراج) ، راز نهفتن. (شرفنامه چ وحید ص 232) :
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی.
رجوع به کبک بشکستن شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را کَ دَ)
شام خوردن. (ناظم الاطباء) :
زلفت شکست و پارۀ سودا گرفته ایم
شب گیر میکند همه کس شام چون شکست.
خواجۀ آصفی (از آنندراج).
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری یار میکند.
میرزا زکی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ چَ دی دَ)
کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن. (برهان) (انجمن آرا) :
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر در این چشمه سبو بشکند.
نظامی.
رجوع به سبو شود.
، شراب ریختن و منع شراب کردن. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ گَ کَ دَ)
کنایه از ادب کردن و از خودسری و غرور بازآوردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) :
مغرور بحسن خویشتن بود
زلف تو شکست شاخ سنبل.
سلیم (از آنندراج و فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ / کِ دَ)
مرادف چشم سپید شدن. (از آنندراج). رجوع به چشم سپید شدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / مَ زِ)
کسرالاصنام. شکستن بتها:
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نهایت درجه متأثر شدن (در غمی یا در پیش آمد بدی). ضعیف و ناتوان ساختن. ناامید و دل شکسته کردن: ’اوکار چون بیفتاد خروش بزرگ از لشکر مخالفان برآمد که مردی سخت بزرگ بود وی را قومش بربودند و ببردند و پشت علی تکینیان بشکستند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 466)
لغت نامه دهخدا
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب:
تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار
میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب.
میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مجددا شکستن باز شکستن، خم کردن دولا کردن، (والفتح سر انگشتان سوی کف و اشکستن)
فرهنگ لغت هوشیار
لب شستن از شیر از شیر باز گرفته شدن کودک: چو کودک لب از شیر مادر بشست بگهواره محمود گوید نخست. (شا. چهارمقاله 46)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب شکسته
تصویر لب شکسته
کمی از لب و دهانه آن بریده و افتاده (مانند کاسه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبک شکستن
تصویر کبک شکستن
پی گم کردن: (ترا این کبک بشکستن چه سود است که باز عشق کبکت را ربود ست ک) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
پراکنده کردن صف (دشمن) در هم شکستن رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب نشستن
تصویر شب نشستن
شب نشینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخ شکستن
تصویر شاخ شکستن
کنایه از ادب کردن و از خود سری و غرور باز آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
خراب کردن پل. یا پل شکستن بر. محروم ماندن بی نصیب شدن، بی بهره گردانیدن: (دشمنان از داغ هجرش رسته اند پل همه بر دوستان خواهد شکست) (خاقانی)، غرق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نهایت درجه متاثر شدن (در غمی یا در پیش آمدی)، نا امید و دل شکسته کردن ضعیف و ناتوان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم شکستن
تصویر چشم شکستن
بی حیاشدن گستاخ گردیدن، کور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
شکستن کوزه سفالین، نومید شدن ناامید گشتن، شراب را ریختن، منع شراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن آزرده کردن، ناامید کردن مایوس ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبو شکستن
تصویر سبو شکستن
((سَ ش کَ تَ))
نومید شدن، اظهار عجز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
((~. ش کَ تَ))
پراکنده کردن صف (دشمن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پل شکستن
تصویر پل شکستن
((پُ. شِ کَ تَ))
کنایه از بی بهره گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد