شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) : شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست. رکنای مسیح
شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) : شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست. رکنای مسیح
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
کاروانسرای سنگی، ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب ماهان و 25 هزارگزی شوسۀ کرمان به بم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
کاروانسرای سنگی، ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب ماهان و 25 هزارگزی شوسۀ کرمان به بم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن: سگالید هر کار وزآن پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید. فردوسی. شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید. نظامی. دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی. سعدی. من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی. سعدی. گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای. سعدی. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : ژغژغ دندان او دل می شکست جان شیران سیه می شد ز دست. مولوی. ، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن: سگالید هر کار وزآن پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید. فردوسی. شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید. نظامی. دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی. سعدی. من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی. سعدی. گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای. سعدی. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : ژغژغ دندان او دل می شکست جان شیران سیه می شد ز دست. مولوی. ، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
خرد کردن شکر. ساییدن شکر. شکستن شکر را برای خوردن، چنانکه طوطی. (یادداشت مؤلف) : خندۀ طوطی لب شکّر شکست قهقهه ای بر دهن کبک بست. نظامی. از من به عشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد گر پسته ات ببیندوقتی که در کلامی. سعدی. ، کنایه است از سخن بسیار شیرین و دلپسند گفتن. سخت خوش ادا کردن کلمات. عظیم فصاحت داشتن. (یادداشت مؤلف) : چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و رجوع به شکرشکن شود. - شکر و قند شکستن، کنایه است از شیرین سخنی کردن. (آنندراج) : تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم. بابافغانی تبریزی (از آنندراج)
خرد کردن شکر. ساییدن شکر. شکستن شکر را برای خوردن، چنانکه طوطی. (یادداشت مؤلف) : خندۀ طوطی لب شکّر شکست قهقهه ای بر دهن کبک بست. نظامی. از من به عشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد گر پسته ات ببیندوقتی که در کلامی. سعدی. ، کنایه است از سخن بسیار شیرین و دلپسند گفتن. سخت خوش ادا کردن کلمات. عظیم فصاحت داشتن. (یادداشت مؤلف) : چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و رجوع به شکرشکن شود. - شکر و قند شکستن، کنایه است از شیرین سخنی کردن. (آنندراج) : تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم. بابافغانی تبریزی (از آنندراج)
کنایه از پی گم کردن. (آنندراج) ، راز نهفتن. (شرفنامه چ وحید ص 232) : شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز. نظامی. رجوع به کبک بشکستن شود
کنایه از پی گم کردن. (آنندراج) ، راز نهفتن. (شرفنامه چ وحید ص 232) : شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز. نظامی. رجوع به کبک بشکستن شود
شام خوردن. (ناظم الاطباء) : زلفت شکست و پارۀ سودا گرفته ایم شب گیر میکند همه کس شام چون شکست. خواجۀ آصفی (از آنندراج). در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد چون شام بشکند سفری یار میکند. میرزا زکی (از آنندراج)
شام خوردن. (ناظم الاطباء) : زلفت شکست و پارۀ سودا گرفته ایم شب گیر میکند همه کس شام چون شکست. خواجۀ آصفی (از آنندراج). در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد چون شام بشکند سفری یار میکند. میرزا زکی (از آنندراج)
کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن. (برهان) (انجمن آرا) : نوح درین بحر سپر بفکند خضر در این چشمه سبو بشکند. نظامی. رجوع به سبو شود. ، شراب ریختن و منع شراب کردن. (برهان) (آنندراج)
کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن. (برهان) (انجمن آرا) : نوح درین بحر سپر بفکند خضر در این چشمه سبو بشکند. نظامی. رجوع به سبو شود. ، شراب ریختن و منع شراب کردن. (برهان) (آنندراج)
نهایت درجه متأثر شدن (در غمی یا در پیش آمد بدی). ضعیف و ناتوان ساختن. ناامید و دل شکسته کردن: ’اوکار چون بیفتاد خروش بزرگ از لشکر مخالفان برآمد که مردی سخت بزرگ بود وی را قومش بربودند و ببردند و پشت علی تکینیان بشکستند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 466)
نهایت درجه متأثر شدن (در غمی یا در پیش آمد بدی). ضعیف و ناتوان ساختن. ناامید و دل شکسته کردن: ’اوکار چون بیفتاد خروش بزرگ از لشکر مخالفان برآمد که مردی سخت بزرگ بود وی را قومش بربودند و ببردند و پشت علی تکینیان بشکستند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 466)
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب: تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب. میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب: تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب. میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)